با مهرداد وبهنام کوههاي تهران رو جارو کرده بود. با علي بم بود و خاک و آجر. با هاني ساعتها در راه و با الهه بزرگ شده بود .همراه شهرام از اصفهان تا تهران خوانده بود آن هم با صداي بلند. با رامين گريه کرده بود بخاطر مرگ مادر رامين . وحيد دروازه بانشون بود شبهاي يکشنبه و چهار شنبه. حالا هر کدام يه گوشه دنيا وتنها.خوب که فکر مي کرد فرار مغزها نبود فرار دلها بود.
دلش براي همه تنگ شده بود
1 comments:
دستت درد نکنه بابا مهدی، داشتیم؟یعنی دیگه به یادماندنی ترین خاطره ای که از ما داری خاک و آجره دیگه
:-)
» نظر شما؟